در شبی بارانی او را ترک کردم
همه جا تاریک بود و سرد و مه گرفته
دلم شکسته بود و چشمانم اشکبار
دیگر رمقی برای ماندنم نبود
وجودم سراسر اندوه بود و غصه
و راه طولانی و بی انتها در دل شب
میرفتم و او را در قفایم میگذاشتم
گرمای وجودش ، خنده جان بخشش …
همه در پس بیوفائی و نامرادی رنگ باخت
باران و اشکهایم ، هر دو جاری بر وجودم
و آنچه بر من باقی ماند : تصویر درهم و از بین رفتة “ او “ بود
با دل شکسته ام چه کنم ؟
به کدام امید ، شب را به صبح رسانم ؟
آیا کسی هست که مرا فریاد زند ؟
آیا دستی هست تا دستم را بگیرد ؟
آیا نغمه ائی آشنا مرا فرا میخواند